گذرگه خیال



 

 

وقتی بیمارانی را ویزیت می کردم که هر کدام دنیایی از درد و رنج را

 برایم مجسم می کردند دیگر غصه هایم را از یاد می بردم هر روز

 سعی می کردم پریشانیم را با لبخندی بپوشانم تا بیمارانم متوجه حال

 خرابم نشوند من در هر ماه چند بیمار را که مشکل روانی حاد داشتند

 مداوا می کردم و کشتی طوفانزده زندگیشان را به ساحل امنی

 می رساندم. ولی کاش یک نفر مرا از گرداب غصه ها بیرون می کشید

 هر چه می کردم برای دردم دوایی نمی یافتم.دلواپسی ها یکی پس

 از دیگری از ذهنم می گذشت ومرا پیر و پیرتر می کرد دستهایم

گرفتار لرزش ضعیفی شده بود که هر روز شدیدتر می شد

.دیگر خسته شدم باید بر این نگرانی ها غلبه کنم.از جا بلند شدم سراغ

پیانوی تنهایی هایم رفتم آنقدر گرد بر کلیدهای مشکی اش نشسته بود که

 رنگش مثل رنگ و روی خودم شده بود فهمیدم که او هم دلش گرفته

.
چه روزهایی با تو داشتم شروع کردم و سازم با تمام وجودش بغضش

را شکست و آهنگی را نواختیم که آرامش کوچ کرده مان را به ما

بر گرداند.

 


ای الهه ناز.


با دل من بساز


کین غم جانگدازنرود ز برم.

 

 


آخرین جستجو ها